شوریدهام ولی دلبریده و دلسرد. جور نیستند؟ به جهنم. بعدِ کار در را میبندم و چپ و راستِ گوشهام را پُر میکنم از زخمههای ح. سی دقیقه سربالایی خلوت دارم. سکندریخوران با موهایی گیرکرده به شاخهها، معلق و آویخته و منگام. طعنه و تنهی عابرها به هیچکجام نیست. سر کوچهی کیهان بوی تندِ قهوهست و لکههای درشتِ آفتاب. چشم میبندم. ماشینها بوق میزنند. زانوهام کبود و دردمند و آخ. بازدم ح میپیچد به تنِ مضرابها. مرد خوشنویس لبخند میزند. میانِ ابروهام برف میبارد. میگذرم. میگریزم. و دلسردی و صدای ح و حزن و دلسردی و زخمههای تند و سرگیجه. میگریزم. با دستهای تبکرده و تابدار. با پلکهای بسته و جانِ آغشته و باز.. دلسردی، دلسردی، دلسردی و آخ