گروشکا ایستاده رو به شهر. پردهای حائل نیست میان پنجره و برهنهی تناش. صبحِ مات و یخبستهی وارونژ خط لطیف روشنی کشیده به قوس و انحنای زنانهاش. کرکهای بور بازوهاش پُرزهای ساقهی گلیست یکروزه، روییده میان دو سنگ در شکافِ برفی کوه. چالهی دو انگشتِ کوچک روی کمرگاه را انگار کن شیطنت کودکانهایست، به پنجه و یواش رفته سراغ نیمبستهی سوفله. گروشکا ایستاده رو به شهر. یک دست را رها کرده به موازات هلالِ پهلوی راست، انگار کن فروافتاده از دعایی بیحاصل. شیارهای مرطوب کفِ دست هم سرمهدوزی شبانهی زنیست روی ابریشم ناب. از اینجا که من یکبری تکیه دادهام به بازو، صورت جغد برفی کوچکی نقش بسته روی آرنج و چشم برنداشته از من. گروشکا ایستاده رو به شهر. با ساقهای کشیدهی برهآهویی که لحظهای بیتکرار مکث کرده میان مهاندود شاخههای جنگل و تو دیدهایش و به آنی محو شده، انگار نبوده هرگز. گروشکا ایستاده رو به شهر به تماشای خوابآلودهی بیلنگر کشتیها شاید و پشت پلکهای من آخرین بوم نقاشِ مُردهای تن میدهد به شعله. فشردهی بویناکِ انبوهِ مهاجرِ عاصی را تو اما نمیبینی میان صبح یخبستهی بیپردهی این تصویر.