زلزلهی آن سال نیمهشب آمد. لرزیدنِ تنها که نبود، یک موجِ عجیبی داشت، صدا را به صدا نمیرساند. پدربزرگ روی ایوان داد میزد که برویم به حیاط ولی توی آن تاریکی و تکان فقط دهانِ بازش را میدیدیم و چسبیدنش به یکی از آن دو ستونِ سیاهِ خانه را. -آنوقتها هنوز دوتا دست داشت- بعد از آن تا یکهفته خسدار و گرفته حرف میزد. سرِ شب بادِ گرمِ شومی وزیده بود و ما بیخیال توی پشهبند ردیف شده بودیم. میان تکانهایی که مدام پرتت میکنند به چپ و راست، سخت است بخواهی از آن توریِ ریزِ سفید خلاص کنی خودت را. مادر به عادتِ همیشه لبههای اضافی و بلندِ پشهبند را مرتب کرده و گذاشته بود زیرِ تشکها. خلاص شدن سخت بود. کتابخانه و کمدِ لباس غولهای سیاهی بودند که خم و راست میشدند و سرِ آخر نقشِ زمین شدند. بچه بودم. روی سنگریزههای حیاط شبیه گلهی گرگدیدهی وحشتزدهای چسبیده بودیم بههم. دلم مانده بود پیشِ عروسکِ بلند و باریکم. خوب یادم است درختها یکی-یکی میشکستند. صداها گنگ و درهمپیچیده و هولناک بود. حوضِ کوچکِ کنار دستمان از ریشهی سیمانیش درآمد و افتاد روی لالهعباسیها. زمین طاقت هیچ چیز را نداشت دیگر. تب کرده بود. تب و لرز و مدام همه چیز را قی میکرد و میریخت بیرون. دایی نگاه میکرد به پیکانِ کرم رنگش که جلو-عقب میرفت. -آنوقتها هنوز دیابت دمار از دوتا چشمش درنیاورده بود- صبحِ فردا، خانه از وسط ترک خورده بود، یک شکافِ چند سانتی شبیه زخمی ناسور کج مانده بود روی صورت و تا کتفش رد انداخته بود. بوفهها با صورت خورده بودند زمین و تا سالها تکههای بلور و چینیهای گلدار، پشتِ خانهها، شدند سنگچینهای رنگیِ زمینهای بیحاصل. قبرستانِ کوچکِ محل حتا زیر و زبر شده بود. دایی جان میخواست زهرِ پسلرزهها را بگیرد، تلویزیون سیاه و سفیدمان را گذاشت روی پلهها و وصل کرد به باطری ماشینش. بچهها نشستند به تماشای هادی و هدی. من رفته بودم قاطی آن آشفته بازار پیِ عروسکم که مانده بود زیرِ کمدِ بلوطیِ سنگینِ واژگون.
پ.ن من راوی کوچکِ آن اتفاقِ بزرگم. مدتیست هرطرف سرمیچرخانم حرف از زلزلهست. خاطراتم شخم خوردند. ببخشید.