با خودم عهد کرده بودم از پسرک حرف نزنم؛ نه با هرکس و نه هرجایی. و البته خودم میدانستم اینطور عهدکردنها با اولین تلنگر بغض میشکنند و اعتباری بهشان نیست. مثل وقتهایی که عهد میکنم به نبود آدمها فکر نکنم و همان لحظه جزئیات لبخندشان به دیگری و حرفهای شیرینشان به همان دیگری مثل کشیدن چنگال روی قوطی زنگزدهی حلبی عهدم را پاره میکند. بگذریم. دندان بچه لق شده بود و زیری هم سربرآورده و راه کج کرده بود. روز آخر اسفند و لگنهای بزرگ ماهیقرمز و آدمهای درهمِ توی خیابان پریشانم میکرد. چشم از آدمها دزدیده، دستِ بچه را گرفته بودم و تاب میخوردیم میان جمعیت. مانتوی سیاهِ رنگ از رو رفتهام با موهای ماشینشده و کبودی پای چشم، تصویر نزار و بیزاری ازم میساخت. انگار کن در حاشیهی قابدستمال چرکی، زنی سوزندوزی شده در حال پوسیدن است. در حال شکافتن. تمام راه زمزمه کرد که، «بگو آمپول نزنه و اسپره بزنه دندونمو. خب؟» و جواب شنیده بود «باشه جونِ دلم. نترس.» گفتند مدتیست بخش دندانپزشکی درمانگاه تعطیل شده و پسرک یک جورِ خوشحالی چشمهاش برق زد. وقتی از پلههای مطب دیگری بردمش بالا باز وردِ آمپولش را از سر گرفت، سنجابِ نحیفِ ترسیدهام، طفلکم. خانم دکتر هم فقط عصرها مریض میدید. این بود که راه افتادیم سمتِ خانه. اسپایدرمن شد و جست و خیزکنان تار کشید و هِی برگشت تا از بودنم دلش گرم شود. خواستم از خیسی بویناکِ ماهی فروشی فرار کنم که چشمم به تابلوی جراح دندانپزشک دیگری افتاد. توی مطب بچه را نشاندم روی پا و با موها و سرانگشتهاش بازی کردم. خالِ کنار چشم و زیر گردنش را بوسیدم. ابرِ بالای سرش اما خونی و دردناک بود همچنان. دکتر پرسید «کلاس چندمی؟» و طفلکِ ترسیده گفت «یکِ شیش» قلبِ گنجشکیش تند میزد. دستم را سفت گرفته بود. کاش دکترها لای لبخند مهربانشان نگویند مثلا «حرفِ مامانو گوش میدی؟» یا «ببین مامان چهقد دوسِت داره.» که مجبور نباشم به گفتن اینکه مادرش نیستم و مادرش جای دوریست و فلان. یعنی هیچ جور دیگری را متصور نیستند؟ اینکه شاید بچهای پدر یا مادر نداشته باشد؟ خیلی سخت است داشتنِ همچه پیشفرض سادهای؟!
گازاستریل را فشار میداد بین دندانهاش و با این همه یقهاش از بزاق نم برداشته بود. براش بستنی خریدم و سوپ را خنک کردم و تا عصر همه چیز خوب بود که یکهو روی مبل بالا آورد. خیلی ترسیده بود و لبش میلرزید. مدام تکرار میکرد «نمیخوام دیگه اینجوری بشه. خب؟» پنج-ششباری عق زد و بعد هم اسهال شد. رنگپریده و استخوانی با چشمهای بیحالِ تبدار رساندمش درمانگاه. توی همان حال و روز بهم حالی میکرد که مبادا آمپولی درکار باشد. دکتر اما براش سرُم نوشت و یک مشت داروی دیگر و چهارتا هم آمپول. سرش را چسبانده بودم به سینه که آرام بگیرد و باز دکترجان افاضه فرمودند که «نترس، مامان پیشته و مواظبته.» من؟ انگار کن گوشهی همان قابدستمالِ کهنه آتش گرفته و زن مچاله شده و سوخته باشد. هیچ نگفتم ولی. البته هیچ کدامِ اینها ربط ندارد به فرسنگها فاصلهام با بچهها. به تنفرم از بچه پس انداختن، به بقای کوفتیِ نسل. قصهی این یکی سوای آنهاست. اینکه زور میزنم صاد را از سین تمییز بدهد. اینکه به اصرار شبها با آن روخوانی ناقصش برام هایکو میخواند و خودش هیچ نمیفهمد. اینکه با شاخهی ترد انگشتهاش میزند به درِ حمام که «گندمک خوراکی مفیدیه؟ خیلی مفیده؟» یا «میشه امشب هشت خط دیکته بگی؟» یا «چرا شازده کوچولو از مار طلایی نترسید؟» یا دعای اینکه «کاش یه عنکبوت کوچولو نیشم بزنه تا منم قهرمان بشم و شهرو نجات بدم.» این همه سر و کله زدن و مهربانیِ نمیدانم از کجا سرریز شدهام میان حجمِ کسالت و تلخی مُدامم، هیچ ربط ندارد به بچهگریز بودنم، به آدمگریز بودنم.
حوالی ده بود که خیابانِ یکطرفه را میآمدم سمت خانه. نه میشد تاکسی بگیری و نه دربست حتا. توی بغلم آهنگِ مردِ عنکبوتی چهار را زمزمه میکرد. پاهاش میرسید به زانوهام. مُهرههای کمرم درد میکرد. دستم بیحس شده بود. دوباری گذاشتمش روی نیمکت پارک و دست عوض کردم. یکبار هم تکیه دادم به دیوار مسجد و شاید هم چند ثانیه نشاندمش روی زانو تا نفس بگیرم. یادم آمد مادرم به چه مصیبتی بغلم کرده بود تا سر خیابان اصلی. مطبِ دکتر جعفری بوی مرغ پخته میداد؛ غذای منشی روی بخاری نفتی ته گرفته بود و رگم پیدا نمیشد اما. سالهای بعد هم رگم پیدا نشد نه به زور گارو نه فلان و نه بهمان. پرستار گفته بود «بیرگی.» و من اما به دستکش بافتنی سفیدی فکر میکردم با انگشتیهای سبز که قولش را مادر داده بود. به گلولههای برف فکر کرده بودم میانِ تب و باز هم رگم پیدا... بیرگم هنوز؟!