چشمهاش زیادی
سیاه بود. ایستاده بودم رو به آن تکه از دریا که چین برمیداشت و کفدار و پُرهِیب
تا ساق پام بالا میآمد. هیچ حواسم پی خیابان و قیقاژ ماشینهای پشتِ سر نبود. موج
خیز برمیداشت، قد میکشید و همه دیوانگیش را به پُفی رها میکرد رو تنِ سنگهای
کوچکِ رنگی. لاجوردیها میلغزیدند روی کهرباییها و ارغوانیها گم میشدند لای نرمیِ براقِ خاکستریهای رگهدار. بعد هم صدای تلق تولوقِ سنگها بود و موجی که برمیگشت
به آن حجمِ آبیِ سیر. آفتاب مایل میتابید و پولک نور توی چشمهام پرپر میزد. نه
زمان میدانستم و نه هیچ. تنها خیره مانده بودم به رشتههای سفیدی که تاب برمیداشتند
و میآمدند نزدیک و گاهی تا بالای رانها را خیس میکردند. سرم به دور افتاده بود.
این را بعدتر توی ماشین فهمیدم. همه چیز انگار میآمد نزدیک و بعد محو و دور میشد.
جهانم تاب برداشته بود. میانِ آن همه سنگ اما، دوتا سیاهِ صیقلی براق، صامت و ساکت
مانده بودند. خم شدم تا دست بکشم به سیاهیِ چشمهاش که به آنی موج، بینی و دهانم
را پُر از شوریِ گرمِ ماسیده کرد. سرگیج و خیسخورده پس کشیدم و چشمها گم شدند.
ماشین نم
برداشته بود. بوی شور و شن وادارم میکرد شیشه را بدهم پایین و هُرمِ دمکردهی آسفالت
را طاقت بیاورم. نمیرسیدیم به کوههای انتهای جاده. انبوهِ سبز پیچیده لای نرمه
مِهی مدام، هرچه میرفتیم دورتر میشد انگار. از شانهی راستِ جاده دریا گم و پیدا
بود. پسزمینهی خانههای رنگ به رنگِ عروسکی یا لخت و کفکرده تا دلِ زمینهای
خالی و تپهی نخالهها. دریا به سیاق همیشه برجا نشسته و بیاعتنا به موازی جاده. بیاعتنا
به کپهی ماسه بازی بچهها، به لنگه صندلِ انگشتیِ رها شده، به پوستهی تراشیدهی
هندوانه، به سیاهی زغال و نیمسوختهی بلال. بیاعتنا به جفت سیاه چشمهایی جَسته
از دستم. بیاعتنا به دستهایی بیحاصل مانده میان موج. دریا بیاعتنا به هیچ و
همه، موازی جاده گم و پیدا بود.
*عنوان نام آلبوم موسیقی بیکلامیست به آهنگسازی «علی قمصری» و «مصباح قمصری»