دلتنگی یعنی آران تار بزند. زنِ گردنخمیدهی توی قاب همراهِ کاف زمزمه کند و دم بگیرد آن دوخط شعر را. رنوی نوکمدادی هم تهِ کوچهی بنبست رفته باشد زیر برف. دستهام را قلاب کرده باشم به پشت، ایستاده به تماشای خیابان. آدمها تند و تند سرِ لالهزار از تاکسیها پیاده شوند و پا تند کنند و فرو بروند تو حلقهی پشمیِ شالگردنهاشان. صدای تار پیله کند به بیتابیم. به هوای آمدنت تو شلآبِ کوچه قدم بزنم پیِ ارل گری و روزنامه و فلان بهانهی دیگر. دکهچی پلاستیک کلفتی کشیده باشد رو همهچی. خم بشوم و پارهآجر را بردارم و شتکِ گلآلودِ عابرها را ندید بگیرم ولی به هوای پاییدنِ کوچه چیزی نخرم. دوباره برگردم بالا. آران رفته باشد. زنِ گردنخمیده حواسش را داده باشد به پیچ ِ کوچه و بوی سربیِ برف. دلتنگی رسیده باشد به سیبکِ حوام. آنوقت تصویرِ من ِ در چارچوب بیفتد تو عسلی ِ چشمهات، بگویی پس کجایی تو؟