جادهی مالرو خاک اطرافش یخ زده بود، ترکخورده با رگههای خشک سفید. اول احساس کردم زیر بینیام از سوز سرماست که خیس شده. این رد کشیدهی خون روی آستینم مال همان وقت است گروشکا جان. بعد دوباره پشت لبم خیس شد و دوباره هم. حتا وقتی خم شدم روی تنهات، سرخ و غلیظ چکید رو گِلاندود موهات و گُل کرد. وسطهای راه به راننده گفته بودم نگه دارد و او با چشمهای پیر گردشدهاش سرعت را کم کرده و پرسیده بود اینجا؟ شوخی برداشته بود حرفم را. دست بردم به دستگیره که داد زد دیوانهای مگر؟ اینجا دیو هم لانه ندارد حتا. بدوقت است. حالا مانده تا برسیم. ندیدهام محلیها هم این حوالی بزنند به دشت. از ماشین دور شده بودم که پیاده چند قدمی آمد و اینها را فریاد زد پشت سرم. تا یکجایی غبار بود و صدای دور ماشینها. بعدتر مِه نرم نزدیک شد و همهی آن زمین بیحاصلِ بیدرخت را کدر کرد. بیاختیار و نیمهکور انگشتهام را توی هوا باز کرده بودم از هم و راه میرفتم. هیچ چیز روی دوشم نبود، نه کولهای نه رنجی و نه ترسی حتا. بعد سکوت شد. دنیا بند آمد انگار. زندگی ایستاد رو لبهی آسفالت و دستش را دراز کرد رو به شانهام که دور میشد. زندگی هیچ اصرار نکرد گروشکا جان؛ نگفت بمان یا همچه حرفی. من رفتم و او هم یقه را داد بالاتر و دور شد. خودش را رساند به اولین قهوهخانه و توی لیوانی بزرگ از زیر سبیلهای انبوهش چای داغ را هورت کشید و قندان مسی را به هوای حبههای کوچکتر تکاند. از جاده میگفتم گروشکا جان، هیچ نداشت. نه جنبشی و نه صدایی و نه بادی حتا. چند ساعتی بود که رو به این خلاء پیاده و خالی راه افتاده بودم. سرما را آویخته بودند به تن مِه. مِه را دوخته بودند به تن جاده. بعد پاهام از رمق افتاد و نشستم کمی آنطرفتر. گروشکا میبینی؟ نشستم بین مِه و خاک. همان دریچهی باریکی که میشود ازش دور را دید، دورتر را، پشت زندگی را. سطحِ یکدست و تیرهی مرداب را دیدم و تو را با آن گردن سپید بلند و سیبک حوات. نیمخیز شدم و چشمها را تنگ کردم که وهم نباشی. آنقدر تقلا کرده بودی که سینههای کوچکت را هم گِل سمج بلعیده بود. شقیقههات میتپید هنوز هرچند انگشتهای باریکت کبود و کرخت بود دیگر. خاک سست هِی دهانش را باز و بازتر میکرد. خیالی نبود. گفتم ببین! تمام راه این نُتها توی سرم تکرار و محو شدهاند و باز جان گرفتهاند. بیا قبلِ اینکه ریههات هم پُر از گِل و کرم و زالو شود این را گوش کنیم از سر. بعد دراز کشیدم و گوشی چپ را گذاشتم تو لالهی لطیف گوشات، کنار خال سیاه گمشدهات. نگاهم نکردی. سرت را یکبری گذاشتی رو تهماندهی بازوت و فرو رفتی. فرو رفتی. فرو.. رفتی..