لحظاتی بود که حس میکردم آنقدر نزدیک شدهام که میتوانم قلبش را لمس کنم. به اندازهی یک برگ کوچک یا جوانهی نورس با او فاصله داشتم. اگر دست دراز میکردم و سرانگشت روشنم با سینهاش مماس میشد و به گوی فروزان قلبش فرو میرفت.. آخ.. وصل.. آنقدر نزدیک بودم که.. شبی که ایستادیم رو به در شیشهای تراس و آسمان شب را نگاه کردیم. شب آتشبازی بود. جرقهها و حلقههای سرخ و زرد توی آسمان میشکفتند. من به سینهاش تکیه داشتم گمانم. تاج سفید بانک ملی هم روشن بود. همان که به خنده میگفتم تمامقد آمده به خانهات. قلبم زنده بود آن شب. گرم بود. میتپید. فشفشهها با صدای سوت میرسیدند به قاب چشمهای ما و بنگ! میشکفتند و میریختند. من به اندازهی یک بند انگشت اشاره با قلب او فاصله داشتم. حالا.. این فاصله شده به قدر هزاران دستِ گشودهی بیآغوش. در حالی که او هست. نزدیک. با قهوهاش هرصبح. و شوخیهاش که بخندم. و بوسههاش گاهوبیگاه. و آنطور که مینشیند لبهی تخت که حالم را بداند. او نزدیک و تنیده است به اجزای زندگیم. با مهربانیهای کوچکش و شعور انسانی بالغش. نفسهاش نزدیک است. اینکه توی تاریکیِ خوابآلوده با انگشتهای باریکش دستم را میجوید مثل کودکی که نیاز به اطمینان از حضور کسی دارد. اما آن فاصله آنقدر مهیب شده است و از قلبش دورم که گویی هرگز به لمس آن هالهی نورانی دست دراز نکردهام. حضور هست و پیوندی نیست. پیوند، این شیرازه..