حالا اینجا ساکت نشستهام. در خاموشی خانهای که از پنجرهی بزرگِ چوبیاش سوسوی شهر پیداست. از همان پنجرهای که هر صبح سرخی طلوع را میشود دید یا وقت غوغای باد و برگهای سرخ.. نه، اصلا اینها هیچ. حالا نشستهام پشت به همان پنجره و به زوزهی گرگی گوش تیز کردهام که تا پشت حصار پایین آمده و سگها دورهاش کردهاند. شغالهای دم غروب یکسو، این گرگ تنهای نیمهشب یکسوی دیگر. نه.. نه میخواهم از گرگ بگویم و نه از گرگومیش صبح و نه از کوچ و نه از هزارویک چیزی که بر من گذشته تا یک شبی بنشینم اینجا. بنشینم اینجا وسط یک جنگل کوهستانی و مهمانها رفته باشند و ظرفها را به ترتیب قد چیده باشم میان سینک و روی کلوچهها را پوشانده باشم و باقی سمبوسهها را گذاشته باشم به یخچال و باز کتابهام دوروبرم چیده شده باشند هشت جهت خانه و.. من آنقدر اینجا ننوشتهام که سررشته را باد برده و بادبادکم به شاخهای دستنارس گیر کرده و هیچ.. یک وقتی اینجا نالیدهام، فریاد کشیدهام، عشق ورزیدهام، از مرگ و نفرت نوشتهام و بسیار روزمره و حدیث نفس. نمیدانم آخربار کی بوده و چه گفتهام و آیا وقت پی کردن حرف پیشین است یا چه. هرچه هست، آنقدر بر من ماجرا رفته و هیچ نگفتهام که حالا.. حالا مهمانها رفتهاند و من خاموش نشستهام تا این لحظهی سیوشش سالگی باز کتابی ورق بزنم و در افکارم غوطهور بمانم و ریشهی کوچکی از کنارهی ناخنم بکنم. که پا بگذارم به زمستان و.. نه، نمیخواستم هیچکدام ازین آشفتگیها را بیاورم روی صفحه و درهم و پارهپاره بنویسم. فقط میخواستم دوباره بنویسم. که من اینجا زندهام هنوز. گرچه دیگر من، من نیستم.