هفتهام را چهطور سرگرفتم؟ شنبه استعفای بلندبالای کوبندهای نوشتم، وسایلم را جمع کردم و زدم بیرون!
توی این اوضاع اقتصادی شعب ابیطالب؟ دقیقا توی همین اوضاع و دقیقا وقتی هیچ پیشنهاد دیگری نداشتم آن بیرون و پسانداز؟ جفتکچارکش شپشها!
اما چنانی مصمم و محکم و قاطعام که مپرس! عزت نفس برام بسی پرارجتر از آن درآمد همیشه عطشانِ قطرهچکانی بود.
با مرد میرویم خرید پرده و خودم را غرق کالیتههای رنگ میکنم. میگویم برای اتاق آبی کبود این یکی معرکه است و برای اتاق نسکافهای این یکی. میرویم خرید سرویس کاسه کوزه و به گلهای سبزآبی حاشیهی بشقابها دست میکشم. میگویم این یکی چه خلاصه و ژاپنیست، هردو میزنیم به خنده.
زندگی روی دیگری نشان داده و نباید ترسو و خزیدهخزیده راه بروم. سر بالا، سینه سپر! نشانهها و حرفها و خواندهها سوقام میدهند به انتخابی جسورانه و سخت و رها! حتا اگر همهی دنیا در حال فروپاشیدن باشد، من یکی باید یاد بگیرم از حقم دفاع کنم. مرز انعطافورزی را ردکردن از آدمی یک بزدلِ همیشه خمیده میسازد که تا سقف آسمان میشود بارَش کرد. دیگر نمیخواهم چون محیط خوب است و آدمها خوبند و فلان و بهمان، کوتاه بیایم و هیچ نگویم. مثل رابطهای لنگ که مدام به خودت میگویی بهم عادت کردهایم و دوستداشتنی در میان است و خاطرههایی تا ثریا! ولی جز عذاب مکرر چیزی در میان و حاصل نیست.
تمرین میکنم که «دیگر نمیخواهم» را چون پتکی بر سر ویرانههای زندگیم بکوبم و از میان آوارها و نخالهها جان را بیرون بکشم. یافتن خانهی نو دردهای خودش را دارد و من آمادهی جنگیدنم. لباسِ پوسیده را تا کی میشود با وصله سرپا نگهداشت؟