روزهاست دهان به کلمه نگشودهام مگر به ضرورت. سری حجیم را بر دوش میکشم. به هرجهت که سرمیگردانم، از فرط درد و منگیِ مدام، گویی شهابسنگهایی کوچک با شتاب از کنار گوشهام میگذرند. و صدای فِشفِش شکافتن هواست که میپیچد به کاسهی سرم. روزهاست چراغ خانه خاموش است. در تاریکی دراز میکشم. در تاریکی راه میروم. در تاریکی زیر هزاران قطرهی افشان میایستم. در تاریکی زنی میبینم با موهایی ژولیده و لباسکی سفید و گشاد از مقابل آینه میگذرد. در تاریکی به نور نارنجی پنجرهی همسایه نگاه میکنم. به سایههای بادامیشکلی که هستهی زردالوها را در گودی کاسهی سفال چندبرابر نشانم میدهد. در تاریکی دمپایی ابری کوچکم شبیه سگی سیاه و مطیع است نشسته بر حاشیهی قالی. با چشمهایی خیس و درشت. در انتظار نشانهای از مهر تا به آغوشم بخزد و زبان کوچک صورتی رنگش را به استخوان ترقوهام بکشد. در تاریکی گلبرگ چروکخورده و رنگباختهی دیگری از آفتابگردانها به زمین میافتد و من مچالهتر میشوم. در تاریکی غبارِ نشسته بر کتابخانه پیدا نیست. در تاریکی دست میکشم به پُرزهای زبرِ روتختی و لکهی کوچک شاتوت را لمس میکنم. در تاریکی غلت میزنم رو به چرکمُردهی کاغذدیواری و گوشهی شکستهی ناخنم دیوار را میخراشد باز. در تاریکی زنی فریاد میکشد دست از سرم بردار. همسایهها سرک میکشند. فریاد میکشد. پاهای مُردهسردم را جمع میکنم زیر پتو. فریاد میکشد دست از سرم بردار. از دو گوشهی چشمم شورابه سرریز میشود..