دلم میخواست حرف میزدم. حرف میزدم و اسباب نگرانی دیگران نمیشدم. حرف میزدم و کسی نمیپرسید چرا؟ یا دلسوزی که آخ بیزارم ازش. مثلا میگفتم حالا فقط دوتا سکهی دویستی دارم و یک صدی و نمیدانم چهطور با اینها میشود از این سر شهر برگردم خانه. یا مثلا میگفتم حفرهی راست بینیم ماههاست خونآغشتهست و پریشب هم حفرهی راست گوشم. از سرگیجه و دست به دیوار گرفتن و درد هم میگفتم. از تهوع و درد. از ضعف و بیرمقی. از تو هم حرف میزدم که در فاصلهی تمامی. یا منی که در فاصلهی تمامام و خستهام. که دستها را گرفتهام بالا دیگر. نمیدانم این روزها بدتر و غمگینترم یا قبلتر. یا همه ایام غوطه در غم گذشته. دلم میخواست حرف که میزدم زود چشمهام پُر نمیشد. همینطور وقت و بیوقت اشک نبود. کاش اوضاع این نبود. میشد چندخطی بیشتر بنویسم. نخواهم اینجاها وابدهم و رها کنم. حرفها کاش تلنبار نمیشد به جناغ سینهام. مثلا مینوشتم که شک ندارم دلت با من نیست و زور بیخود میزنم. مینوشتم چی؟ گور بابای حرف اصلا. گور بابای من. چرا تمام نمیشوم من؟