به مهر تمام گفته بود بیا. بیا و مدتی پیش من بمان. بیا تا سر صبر خلوتت را پیدا کنی. سرگردانیت را بگذار توی پاگرد و بیا. رفتم. و بالاخره دیشب کلید را گرداندم توی قفل. کولهی سیاه و سنگین را بعدِ دوروز توی شهر چرخیدن زمین گذاشتم. با همه اثاث و خردهریزهاش، خانه تاریک بود. نور ماشینها و صداشان از پنجرهی پشت کتابخانه رد میشد و صندلیهای چوبی، گلدانها، مجسمههای سرامیکی کوچک و همه و همه را به آنی نشانم میداد. ایستاده بودم. انگار رمق از پاهام رفته باشد. و میگریستم. مثل بیپناهی یک زندانی. بعدِ چند ده سال، سپیدهی صبح، بیرونِ حصار. و خانهای که درکار نیست. و خانمانی که درکار نیست. مثل بیپناهی یک زندانی گریستم. همانطور ایستاده به چهارهزار و ششصد تومان موجودیم فکر کردم و گریستم. به تلخی تنهایی. به راه بستهی گلوگاه. به حقوقی که با رذالت تمام ندادند بهم. به تلخی تنهایی. به راه بستهی گلوگاه. به سرگردانی منتظر در پاگرد. و گریستم.